یادداشت هایی از خاطرات و تجربیات یک دانشجوی مامایی

اولین روز کادر درمان شدن

دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ب.ظ

به تابلوی بزرگ بیمارستان فرقانی نگاهی انداختم نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم حدودا میدونستم کجا باید برم آخه از بچه هایی که گروه قبل از من بودن پرسیده بودم. نگاهی به آسانسورهای شلوغ  و پر رفت و آمد انداختم ساعتم 7:10 رو نشون میداد و حدودا 10 دقیقه فرصت داشتم تا حضوری بزنم از پله ها پایین رفتم وارد طبقه ی منفی دو شدم حضوری زدم و کلید کمد گرفتم.

وارد پاویون شدم و وسایل رو درون کمد گذاشتم لباسم رو عوض کردم و با یه قلم و کاغذ به سمت طبقه ی سوم رفتم.

دوسال قبل 3 روزی رو تو این طبقه به دلیل آپاندکتومی بستری بودم و از همان روز عاشق این بیمارستان شدم چهره ی بعضی از پرستارا برام اشنا بود و همچنین دکترم رو هم دیدم...

کلی حس خوب داشتم بچه ها یکی یکی میومدن تو چهره ی تک تک شون میشد ذوق و هیجان رو دید.

با اومدن استاد تمام بدنمون چشم شد و به حرفاش توجه میکردیم. یکسری وسایل رو بهمون معرفی کردند و نحوه ی استفاده رو تا حدودی مرور کردیم و همچنین کارهایی که باید تو این شیفت انجام میدادیم رو یادآور شدند.

اولین کار این بود که باید میرفتیم کنار هر بیمار و تاریخ آنژیوکت رو چک میکردیم که اگر 2-3 روز گذشته بود اقدام به تعویض میکردیم.

دو بیمار نیاز به تعویض آنژیوکت داشتن اولیش رو خوده استاد انجام داد اما بعدی رو داوطلب میخواست نگاهی به صورت پراسترس بچه ها انداختم و گفتم من میزنم..

به جرئت میتونم بگم اولین داوطلبی عمرم بود و من هیچ وقت جرئت داوطلب شدن کاری که انجام نداده بودم رو نداشتم و اون روز شجاع تر از هرزمانی بودم.

گارو رو بستم رگ مناسب رو انتخاب کردم محل تزریق رو به الکل آغشته کردم آنژیوکت رو با رعایت تمام نکات استریل خارج کردم و به درستی به دست گرفتم..تا اینجا همه چیز خوب بود اما بعدش لرزش خفیف دستم شروع شد نگاهی به صورت بیمار انداختم و با چشمام ازش تشکر کردم که بهم اعتماد کرد...با دست دیگرم پوست محل تزریق رو کشیدم و آنژیوکت رو وارد کردم به محض دیدن خون در لوله ی آنژیوکت نفس راحتی کشیدم این یعنی موفق شدم...سوزن رو خارج کردم و لوله رو به داخل هدایت کردم و خدا رو شکر کردم.

بعداز این مرحله نوبت به تعویض پانسمان رسید با ترالی به سمت تخت بیمار رفتیم و ایندفعه برای انجام پانسمان یه نفر دیگه از بچه ها داوطلب شد چون من هنوز ذهنم درگیر آنژیوکت بود و آمادگی داوطلبی بعدی رو نداشتم.

تعویض پانسمان یه خراشیدگی و کوفتگی عمیق بود..استاد خیلی روی بحث استریل حساس بودن و باید با دقت تمام انجام میشد..وسط کار وقتی به چشمان استاد نگاه میکردم متوجه دقت زیادشون میشدم که مدام یادآوری میکردن مواظب باش آن نشه دستت رو به داخل پگ نزن آن میشه...

بعداز تعویض چند پانسمان نوبت به تزریق سلگزان( کلگزان) رسید همان بخش شیرین هر شیفت...

تزریق یه آمپول با یه سوزن خیلی کوچیک مثل انسولین اطراف ناف یا در عضله بازو برای جلوگیری از لخته شدن خون در بیمارانی که مجبورند بی حرکت باشند، به نوبت و با نظارت استاد این کار رو انجام دادیم و از آنجایی که این کار تقریبا ساده بود از روزهای بعد بدون نظارت استاد انجام میشد.

نیم ساعت آخر شیفت باید VS یا علائم حیاتی همه ی بیماران بستری در بخش را اندازه میگرفتیم و تحویل مسئول بخش میدادیم.

ساعت 12:30 بعد از اتمام شیفت با یه خستگی جسمی ناشی از ایستادن طولانی اما با حال خوب و آرامش درونی به پاویون برگشتیم وسایل رو برداشتیم و با عجله خودمون رو به سرویس دانشکده رساندیم.

روزهای بعد هم به همین صورت میگذشت و از هفته ی بعد بیشتر تعویض پانسمان ها و دارو دادن ها بدون نظارت استاد انجام میشد چون به قول خودش دیگه حرفه ای شده بودیم.

ماه رمضون بود و شرایط کار یه مقدار سختتر شده بود و نمیدونم چرا پانسمان هایی که به من میخورد هرروز یکی از یکی بدتر میشد..سخت بود اما خوشحال بودم چون من عاشق کارای سختم..

تو یکی از شیفت ها اولین کاری که باید انجام میدادم تعویض یه پانسمان پای دیابتی بود که از زیر زانو قطع شده بود و من مجبور بودم تنهایی و بدون هیچ کمکی این کار رو انجام بدم چون هرکدوم از بچه ها درگیر کار دیگه ای بودن و 45 دقیقه ی تمام سرپا این کار رو انجام دادم با هر عرقی که از پیشونیم میریخت سعی میکردم قدرتمند تر ادامه بدم سخت بود ولی از پسش براومدم..بعداز تمام شدن به سمت استاد رفتم و گفتم تمام شد و استاد گفتن پانسمان تخت بغلش رو هم عوض کن.. زیرلب غری زدم ولی خیلی زود به خودم مسلط شدم و به خودم گفتم باید با یه صورت شاداب بالای سر بیمار بری تا با دیدنت انرژی بگیره و حالش خوب بشه..

تعویض پانسمان یه آپاندکتومی به همران دِرَن بود..ساده بود اما عدم همکاری بیمار یه مقدار اذیتم میکرد من سعی میکردم درنهایت استریل این کار رو انجام بدم اما به نظر بیمار من کارم رو به درستی انجام نمیدادم..به جای عصبانی شدن سعی کردم به بیمارم ارامش بدم...

بعداز اتمام کار به تریتمنت رفتم و با ونتیلاتور فشارم رو اندازه گرفتم 9.5 بود...روی صندلی نشستم و بچه ها به نوبت میومدن و هرکدوم از کارایی که انجام داده بودن میگفتن...منم که حس تعریف کردن نداشتم فقط گفتم نابود شدم...

یه آنتراکت 20 دقیقه ای از استاد گرفتیم و سریع به سمت حیاط رفتم هوای بیرون حالم رو بهتر کرد و دوباره انرژی گرفتم و با حال خوب به بخش برگشتم...

یه خاطره جالبی از روزای آخر کارآموزی دارم:

تو یکی از اتاق ها یه خانم عرب بستری بودن که فقط عربی متوجه میشدن همراهشون هم همسرشون بودن که فقط عربی و انگلیسی متوجه میشدن و عاشق سوال پرسیدن بودن منم که مکالمه ی انگلیسیم افتضاح و معمولا روزی یه ساعت هم برادرشون میومدن که الحمداالله فارسی متوجه میشدن و من همیشه سعی میکردم وقتایی که برادرشون هستن برای انجام کار بیمار به اتاقشون برم..

یه روز استاد بهم گفت که فلان سرم و دارو رو آماده کن و ببر به آنژیوکتش وصل کن منم قبل از اینکه دارو رو آماده کنم به اتاق رفتم و دیدم که همسرشون خوابیدن با خوشحالی برگشتم سرم رو آماده کردم. موقع وصل سرم نهایت تلاشم رو کردم که بیدار نشن وسط کار یهو خوده مریض شروع کرد به سوال پرسیدن و مدام اشاره میکرد این چیه داری وصل میکنی...متاسفانه توی اون لحظه واژه drug به ذهنم نمیومد و بلند گفتم داااارو فکرمیکردم اگر واژه ی دارو رو کشیده تر بگی متوجه میشن..laughخلاصه دااارو گفتن من همانا و بیدار شدن همسرشون و سوال پرسیدن همانا.. سرم رو وصل کردم اما متاسفانه جریان نداشت تو اون لحظه همه چیز دست به دست  هم داده بود و کائنات داشت مجبورم میکرد باایستم و به سوالاتی که هیچی ازش نمیفهمم جواب بدم...درحال انجام مانورهایی برای برقراری جریان سرم بودم که برادر بیمار وارد شدن نفس راحتی کشیدم...خسته نباشیدی گفتن و منم به محض دیدن اولین قطره جریان یافته از سرم اتاق رو به سرعت نور ترک کردم و تا آخر کارآموزی هیچ وقت دوباره وارد اون اتاق نشدم...و تصمیم قطعی گرفتم تا روی زبان انگلیسیم بیشتر کار کنم...

داااااارو..laugh

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۵
یاس ب.دارابی

نظرات  (۴)

سلام خسته نباشی🌸

خیلی خوب نوشتی ، لحظه لحظه اش روهم همراه خوندن تصور کردم 

خیلی لذت بردم :)

پاسخ:
سلام ممنون از اینکه وقت گذاشتی

خداروشکر که لذت بردی

سلام. اینقدر قشنگ و خوب نوشتی که پا به پای نوشته هات اومدم و خسته هم نشدم. همیشه بنویس.. میام و میخونم.. دنیای متفاوت و جالبی رو می خوندم..

پاسخ:
سلام
ممنون که وقت گذاشتی و خوشحالم که خوشت اومد
از کامنتت انرژی گرفتم چشم بیشتر مینویسم
۲۶ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۲ فاطمه ولی پور

چقدر حس قشنگیه این تونستن

چقد دلم همچنین چیزی رو خواست

امیدوارم تو تمام لحظات کارت \ر از موفقیت و حس خوب باشه

پاسخ:
رسیدن به آرزو و هدف خیلی حس قشنگیه امیدوارم همیشه این حس قشنگ رو تجربه کنی

سلااام بر سال بالایی جان😅

برا منی که الان تو همین شرایطم چقدر دلچسب بود خوندن این سطرا😌🍃

مخصوصااا با اینجکشن کلگزان کلییی هم ذات پنداری کردم باهات چون از مورد علاقه های منم هست😁

پاسخ:
سلام زینب جان
به به خوش اومدی
آره اصلا کلگزان عاالیه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">