ساعت 5:30 عصر بود به سمت مصلی راه افتادم، با همکاری دانشگاه علوم پزشکی و دانشگاه آزاد یه درمانگاه صحرایی تو محوطه ی مصلی راه اندازی شده بود برای خدمت رسانی به زائرینی که برای رفتن به کربلا درایام اربعین از شهر قم عبور میکنند.
دیگه ایستگاه نبود و یک درمانگاه سیار بود از 4 کانکس تشکیل میشد دو کانکس مخصوص واحد تزریقات خانم ها و آقایون و یک کانکس پزشک حضور داشت که بیماران رو ویزیت میکرد و کانکس آخر داروخانه بود.
تجربه ی بیمارستان داشتم و حالا خیلی راحتتر و بدون استرس میتونستم تو بخش تزریقات کار کنم و حتی کیس خانم باردار هم داشتیم و اینم یه تجربه ی قشنگی برام شد.
به درب اصلی مصلی که رسیدم ماموری که جلوی در بود علت ورودم رو پرسید گفتم که از کادردرمانم و برای درمانگاه اومدم اسم و مشخاصتم رو گرفت و اجازه ی ورود داد. تابلوی درمانگاه صحرایی حضرت رقیه(س) رو دیدم و به سمتش رفتم وارد اولین کانکس که واحد تزریقات خواهران بود شدم 4-5 نفر از همکاران حضور داشتند فقط حانیه و نبا رو میشناختم لباسم رو عوض کردم و شروع به بررسی وسایل کردم، یه ترالی پراز وسایل گوشه کانکس بود زیر ترالی پراز جعبه های سرنگ بود دیدن این وسایل آرامش بخش بود.
روی دیوار دوتا کاغذ چسبانده بودن روی یکی از این کاغذها باید اسم و ساعت ورود و خروجم رو ثبت میکردم چون صبح تا عصر دانشگاه بودم فقط میتونستم شب به اینجا بیام ساعت ورود رو 6 نوشتم. روی کاغذ دیگر چندتا کلمه و جمله نوشته شده بود متوجه نشدم از حانیه پرسیدم که اینا چیه گفت چون بیشتر زائرا از پاکستان هستن و فارسی متوجه نمیشن این چندتا جمله رو از مترجم پرسیدیم تا راحتتر بتونیم ارتباط برقرار کنیم گفتم خب حالا معنیش چی میشه گفت مثلا روی تخت دراز بکش و از اینجور حرفا...
با ورود نیروهای تازه نفس نیروهای قبلی شیفت رو تحویل دادن و رفتن. اولین بیمار با یه نایلون پراز دارو وارد شد بلند شدم آمپول رو از نایلون برداشتم و شروع کردم به آماده کردن یه مقدار استرس داشتم از نبا که ترم بالایی بود خواستم کنارم بایسته و من تزریق کنم و خداروشکر به خوبی پیش رفت.
اونشب حدود 20-30 تایی تزریق داشتم و به قول معروف حسابی فرز شده بودم.
شب های بعدی هم به همین صورت پیش میرفت همراه با اتفاقات جالب:
یه شب حدود ساعت 9 بود که من و زهرا دوستم و حدیث یه دختر مهربون از دانشگاه آزاد باهم تو کانکس بودیم منو زهرا ترم 3 مامایی و حدیث ترم 7 پرستاری، معمولا به ازای 2-3 تا دانشجو یه فرد باتجربه و فارغ التحصیل هم کنارمون بود ولی اون شب به اندازه ی یکی دوساعت تنها بودیم یه خانمی اومدن که دوتا آمپول و یه ویال و یه سرم داشتن، آمپول عضلانی رو زدم سرم رو هم وصل کردم و آمپول رانیتیدین روهم به داخل سرم تزریق کردیم چنددقیقه ای گذشت که یهو چشممون به نایلون داروهاش افتاد که یه ویال جامونده و هنوز تزریق نکردیم شروع کردیم به بحث که اگه تو سرم بزنیم با رانیتیدین تداخل نداشته باشه و رسوب نکنه. حدود یک سوم سرم رفته بود و ما همچنان درحال تصمیم گیری بودیم گفتم که بریم از واحد اقایون بپرسیم قبول نکردن که من اینکار رو انجام بدم بلند شدم برم به سمت واحد آقایون که حدیث گفت صبرکن به دوستم زنگ میزنم...بعداز مشورت فهمیدیم که اگر ویال رو تزریق کنیم هیچ مشکلی پیش نمیاد بیمار خانم پاکستانی بود مدام بهمون میخندید فکرکنم متوجه پت ومت بازی های ما شده بود اما خوشحال بودیم که بهمون اعتماد داشت و پا به پای ما میخندید...
تو اون چند شبی که تواین درمانگاه شیفت بودم بهترین ساعت های عمرم بود و کلی چیزای جدید یاد گرفتم و کلی حس خوب به سمتم هجوم می اوردن...