یادداشت هایی از خاطرات و تجربیات یک دانشجوی مامایی

۱۹تیر

                            

 

5 تیر 1400

دو هفته قبل بالاخره برنامه ی کارآموزی ها رو دادن و ما بر طبق عادت استرس کنسل شدن دوباره ی برنامه رو داشتیم، یک سال و چهار ماه بود که کارآموزی نرفته بودیم و به شدت دلتنگ بودیم.

صبح شنبه 5 تیر بعد از یکسال و اندی 6 صبح بیدار شدم، ابهت صبح شنبه داشت تو زندگیم از بین میرفت که اولین شیفت 1400 مانعش شد،

یاس ب.دارابی
۰۳شهریور

 

 

 

 

تو این پست میخوام از روز آخرکارآموزی بنویسم از روزی که پراز ناباوری بود پراز سکوت پراز حس های عجیب..

چهارشنبه 30 بهمن 98...

یاس ب.دارابی
۲۱تیر

 

 

این ترم دیگه مثل ترم های قبلی لازم نبود تا آخر ترم صبر کنیم و نوبت کارآموزی برسه، با شروع کلاس ها کارآموزی گروه ماهم شروع شد،

یاس ب.دارابی
۲۳خرداد

 

 

 

و اما بحث نه چندان شیرین کنکور

یاس ب.دارابی
۱۹خرداد

 

 

 

 

برگه شرح حال به دست و استتوسکوپ به گردن تو بخش قدم میزدم، اتاق ها رو نگاه میکردم تا یه بیمار انتخاب کنم برای شرح حال گرفتن، استرس مانع انتخاب میشد، فکرمیکردم کار راحتی باشه ولی انگار نبود،

یاس ب.دارابی
۲۴ارديبهشت

 

 

 

تو اورژانس قدم میزدم از درب نگهبانی عبور کردم تا به سمت آسانسور برم صدای نگهبان باعث شد برگردم: کجا میری خانوم؟

یاس ب.دارابی
۳۰فروردين

 

 

ساعت 5:30 عصر بود به سمت مصلی راه افتادم، با همکاری دانشگاه علوم پزشکی و دانشگاه آزاد یه درمانگاه صحرایی تو محوطه ی مصلی راه اندازی شده بود برای خدمت رسانی به زائرینی که برای رفتن به کربلا درایام اربعین از شهر قم عبور میکنند.

دیگه ایستگاه نبود و یک درمانگاه سیار بود از 4 کانکس تشکیل میشد دو کانکس مخصوص واحد تزریقات خانم ها و آقایون و یک کانکس پزشک حضور داشت که بیماران رو ویزیت میکرد و کانکس آخر داروخانه بود.

تجربه ی بیمارستان داشتم و حالا خیلی راحتتر و بدون استرس میتونستم تو بخش تزریقات کار کنم و حتی کیس خانم باردار هم داشتیم و اینم یه تجربه ی قشنگی برام شد.

به درب اصلی مصلی که رسیدم ماموری که جلوی در بود علت ورودم رو پرسید گفتم که از کادردرمانم و برای درمانگاه اومدم اسم و مشخاصتم رو گرفت و اجازه ی ورود داد. تابلوی درمانگاه صحرایی حضرت رقیه(س) رو دیدم و به سمتش رفتم وارد اولین کانکس که واحد تزریقات خواهران بود شدم 4-5 نفر از همکاران حضور داشتند فقط حانیه و نبا رو میشناختم لباسم رو عوض کردم و شروع به بررسی وسایل کردم، یه ترالی پراز وسایل گوشه کانکس بود زیر ترالی پراز جعبه های سرنگ بود دیدن این وسایل آرامش بخش بود.

روی دیوار دوتا کاغذ چسبانده بودن روی یکی از این کاغذها باید اسم و ساعت ورود  و خروجم رو ثبت میکردم چون صبح تا عصر دانشگاه بودم فقط میتونستم شب به اینجا بیام ساعت ورود رو 6 نوشتم. روی کاغذ دیگر چندتا کلمه و جمله نوشته شده بود متوجه نشدم از حانیه پرسیدم که اینا چیه گفت چون بیشتر زائرا از پاکستان هستن و فارسی متوجه نمیشن این چندتا جمله رو از مترجم پرسیدیم تا راحتتر بتونیم ارتباط برقرار کنیم گفتم خب حالا معنیش چی میشه گفت مثلا روی تخت دراز بکش و از اینجور حرفا...

با ورود نیروهای تازه نفس نیروهای قبلی شیفت رو تحویل دادن و رفتن. اولین بیمار با یه نایلون پراز دارو وارد شد بلند شدم آمپول رو از نایلون برداشتم و شروع کردم به آماده کردن یه مقدار استرس داشتم از نبا که ترم بالایی بود خواستم کنارم بایسته و من تزریق کنم و خداروشکر به خوبی پیش رفت.

اونشب حدود 20-30 تایی تزریق داشتم و به قول معروف حسابی فرز شده بودم.

شب های بعدی هم به همین صورت پیش میرفت همراه با اتفاقات جالب:

یه شب حدود ساعت 9 بود که من و زهرا دوستم و حدیث یه دختر مهربون از دانشگاه آزاد باهم تو کانکس بودیم  منو زهرا ترم 3 مامایی و حدیث ترم 7 پرستاری، معمولا به ازای 2-3 تا دانشجو یه فرد باتجربه و فارغ التحصیل هم کنارمون بود ولی اون شب به اندازه ی یکی دوساعت تنها بودیم یه خانمی اومدن که دوتا آمپول و یه ویال و یه سرم داشتن، آمپول عضلانی رو زدم سرم رو هم وصل کردم و آمپول رانیتیدین روهم به داخل سرم تزریق کردیم چنددقیقه ای گذشت که یهو چشممون به نایلون داروهاش افتاد که یه ویال جامونده و هنوز تزریق نکردیم شروع کردیم به بحث که اگه تو سرم بزنیم با رانیتیدین تداخل نداشته باشه و رسوب نکنه. حدود یک سوم سرم رفته بود و ما همچنان درحال تصمیم گیری بودیم گفتم که بریم از واحد اقایون بپرسیم قبول نکردن که من اینکار رو انجام بدم بلند شدم برم به سمت واحد آقایون که حدیث گفت صبرکن به دوستم زنگ میزنم...بعداز مشورت فهمیدیم که اگر ویال رو تزریق کنیم هیچ مشکلی پیش نمیاد بیمار خانم پاکستانی بود مدام بهمون میخندید فکرکنم متوجه پت ومت بازی های ما شده بود اما خوشحال بودیم که بهمون اعتماد داشت و پا به پای ما میخندید...

تو اون چند شبی که تواین درمانگاه شیفت بودم بهترین ساعت های عمرم بود و کلی چیزای جدید یاد گرفتم و کلی حس خوب به سمتم هجوم می اوردن...

 

یاس ب.دارابی
۲۵فروردين

 

 

 

اون شب تا صبح نخوابیدم کلی فکر و خیال توی سرم بود آخه قرار بود صبحش برای اولین بار بعد از دوترم برم بیمارستان به عنوان کارآموز و فقط چندساعت تا رسیدن به یکی از بزرگترین آرزوهام فاصله داشتم هیجان داره دیگه مگه ن؟

بعد از خوردن صبحانه روپوش سفیدم رو برداشتم و با عشق و لبخندی که روی صورتم بود درون کاورش گذاشتم اتیکت روهم بهش وصل کردم، وسایلم رو برداشتم و به سمت بیمارستانی که یه روزی آرزوم بود توش کار کنم راه افتادم.

یاس ب.دارابی
۲۴فروردين

 

 

 

 

چند روز قبل از نیمه شعبان سال 98 خبر برگزاری یک ایستگاه سنجش سلامت در مسیر جمکران توسط نظام پرستاری و یک

سری از بچه های دانشگاه نظرم رو جلب کرد..

تجربه ی شرکت در این ایستگاه ها رو داشتم و حالا با اعتماد به نفس و مهارت بیشتری میتوانستم بار دیگر تجربه کنم.

تفاوتی که با ایستگاه های قبلی داشت این بود که یه واحد تزریقات و پانسمان هم اضافه شده بود.

یاس ب.دارابی
۱۳فروردين

 

 

 

 _ سلام منم میتونم بیام؟

 _ ترم چندین؟

 _ یکblush

 _ فشار که بلدی بگیری؟

 _ آره آره بلدم

 _ اسمت رو نوشتم

 قرار بود تا چند روز دیگه به یکی دیگه از آروزهام برسم..

یاس ب.دارابی
۱۰فروردين

 

 

 

با ذوق وصف ناشدنی بهم نگاه میکردیم امروز اولین روزی بود که روپوش سفید به تن کرده بودیم...

از خوشحالی انگار که تو آسمونا بودیم اما در واقعیت در طبقه ی اول دانشکده ی دندون پزشکی کلاس اسکیل لب بودیم..

به وسایل توی کلاس نگاه میکردیم یه میز بزرگ وسط کلاس بود که یه قسمتش پراز سرنگ و آمپول و سرم و ست سرم و

قسمت دیگرش چندتا نخ بقیه و مانکن هایی برای انجام بخیه بود..از وسایل میشد فهمید که قراره امروز مهارت های جذابی رو

یاد بگیریم...

چندتا بسته آبی رنگ هم گوشه ی دیگر میز بود که بعدا فهمیدیم گان های استریل هستن..

****

یاس ب.دارابی
۰۸فروردين

 

 

 

 

برای بار آخر وسایلم رو چک کردم همه چیز رو برداشته بودم چمدون رو بستم و کنار اتاق گذاشتم..

اون شب تا صبح نخوابیدم خیلی خوشحال بودم بعد 7 سال قسمت شد برم مشهد اونم چه قسمتی..

یه هفته از شروع کلاس های دانشگاه میگذشت و قرار بود 16 مهر تمام دانشجویان جدیدالورود رو شیش روز ببرن مشهد.. چی از این بهتر..

یاس ب.دارابی
۰۶فروردين

 

 

 

 

 چادرم رو روی سرم محکم تر کردم و وارد شدم فضای کوچیک و صمیمی دانشکده به چشم خیلیا خوش نیومد اما برای من تو

 اون لحظه حکم بهشت رو داشت..نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن اصلی شدم و یکی یکی شماره کلاس ها رو نگاه میکردم و

 چشمم روی شماره 3 ثابت موند لبخند پهنی زدم و وارد شدم یه نفر توی کلاس نشسته بود..

 _ سلام کلاس آناتومی همینجاست؟؟

یاس ب.دارابی
۰۶فروردين

 

 سلام سلام خدمت همه دوستان


 با توکل بر خدا میخوایم که شروع کنیم...


 من دانشجوی مامایی هستم و علاقه بسیاری هم به این رشته و کارم دارم تا به الان تو این رشته و دانشگاه تجربیات زیادی

 رو کسب کردم که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم یه روزی انجامش بدم البته همه ی این تجربیات فقط در حیطه رشتم نبوده.


 من سال ها قبل هم وبلاگ نویسی میکردم اما از یه جایی به بعد به دلیل درس و کنکور از وبلاگ فاصله گرفتم و فکرش رو

 نمیکردم دوباره بخوام وارد این فضا بشم...

یاس ب.دارابی